فصل اول رمان شبهای تنهایی

رمان عاشقانه برای عاشقان رمان

بهترین رمان های عاشقانه و جالب توسط نفس در این وبلاگ برای شما

فصل اول رمان شبهای تنهایی

ساعت هشت و بيست دقيقه بامداد را نشان ميداد و دقيقا بيست دقيقه از زمان آغاز اولين كلاس مي گذشت . تاخير در روز اول مهر و در اولين ترم تحصيلي براي او كه هميشه و در همه كارجدي و كوشا بود نمي توانست سر فصل خوبي باشد . شروع به دويدن در سالن طويل كرد و در همان حين چشم به شماره ي كلاس ها داشت تا كلاس مورد نظرش را پيدا كند . ناگهان به خاطر سرعت زيادي كه داشت با پسري برخورد كرد و اين تصادف همراه شد با جيغ كوتاه دختر و باز شدن در سامسونت پسر . همه ي وسايل كيف به بيرون ريخته شده :يك عينك آفتابي ، يك شيشه ادكلن ، يك كراوات ، يك برس مو ، دو كتاب ، چند برگ جزوه ي درسي به اضافه ي يك دسته كليد و يك كيف پول . دختر با شرمساري شروع به جمع كردن وسايل پسر كرد و گفت :

-        معذرت مي خوام آقا .

پسر با عصبانيت نگاهش كرد تا چيزي بگويد ، اما نگاه ساده و معصوم و شرمگين دختر مانع حركت زبان در دهانش شد . براي لحظه اي كوتاه به او چشم دوخت و سپس شيشه ي ادكلن  را از دستش گرفت و از جا برخاست . دختر نيز بلند شد و گرد و خاكي را كه روي شلوارش نشسته بود ، تكان داد و دوباره عذرخواهي كرد . پسر سري تكان داد و گفت : عيبي نداره

ودختر پرسيد : كلاس شماره ي بيست و چهار كجاست ؟

پسر بدون پاسخ به سوال او پرسيد :

-        شما دانشجوي ترم جديد ين ؟

دختر سر تكان داد و گفت : بله و الآنم بايد سر كلاس باشم .

پسر با دست به كلاسي اشاره كرد و گفت : اين كلاس شماره ي بيست و چهارم .

دختر تشكر كرد و سعي كرد بر خود مسلط شود و به سوي كلاس گام برداشت . جوان لحظاتي چند از پشت سر نگاهش كرد  و سپس از آن جا دور شد .

ياس چند ضربه به در زد و متعاقب آن ، در را گشود . تمام نگاه ها به سوي او چرخيدند و ناگهان ولوله اي در گرفت . يكي از تمامي پسرهاي رديف جلو آرام سوتي كشيد و يكي ديگر با شيطنت گفت :

-        بنازم قدرت خدا رو !

استاد جوان كه خود نيز چشم به دختر جوان دوخته بود ، با خودكارش چند ضربه به ميز زد و حاضرين را به سكوت دعوت كرد . سپس رو به دختر كرد و گفت : بله خانم ؟

-        طبق برنا ، من امروز توي اين كلاس درس شيمي دارم ، ولي متاسفانه دير رسيدم .

استاد لبخندي زد و گفت : بفرماييد .او وارد كلاس شد و به دنبال جايي خالي براي نشستن گشت . بهترين جا در ته كلاس بود . يك جاي خالي در كنار پنجره  و پهلوي يكي از دخترها .

در حالي كه نگاه سنگين ديگران را از سر تا نوك پاي خود احساس مي كرد ، به انتهاي كلاس رفت و در كنار آن دختر نشس . همه نگاه ها به عقب چرخيده بود ، اما او به اين موضوع اهميتي نداد. استاد سعي كرد دوباره كلاس را كنترل كند و چند ضربه ي ديگر به ميز زد و به سخنانش كه با ورود تازه وارد ناتمام مانده بود ادامه داد .

*     *     *     *

- خانم كوچولو اسمت چيه ؟

 يكي از پسرها ، پس از اين كه كلاس به اتمام رسيد و استاد كلاس را ترك كرد ، قبل از متفرق شدن بچه ها ، سر به عقب چرخاند و مستقيما خطاب به او اين سوال را پرسيد . دختر نگاه خشكي به او كرد و سوالش را نشنيده گرفت . رو به دختري كه در كنارش نشسته بود كرد و شغول صحبت با او شد . پسر با سماجت گفت : خانم كچولو ن كه سوال بدي نپرسيدم .

همه ي حاضرين چشم بر آن دو داشتند و مي خواستند عكس العمل دختر را ببينند. كلمه ي خانم كوچولو در نظر او توهين بزرگي آمد . گرچه پدر هميشه او را خانم كوچلو صدا مي كرد و او از شنيدن اين نام خص از زبان پدر، لذت مي برد ، اما اكنون يك پسر مزاحم و از نظر او بي سر و پا ب اي لفظ خطابش مي كرد . سعي كرد بر اعصابش مسلط باشد . رو ب پسر كرد و گفت :اسمم ياسه ، ولي فكر نمي كن دوستن اسم من فرقي به حال شما داشته باشد .

پسر كه دريافت او از آن دسته دختراني نيست كه انتظارش را داشته است ، لبخندي زد و گفت : به هر حال از جوابتون متشكر خانم كوچولو .

و رويش را برگرداند . احساس مي كرد كه تحقير شده است زيرا در چهره ي تمام پسر ها به نوعي خرسندي ديده مي شد . هر كدام مي خواستند دختر را بيازمايند و حالا خوشحال بودند كه يكي ديگر در اين بين مغلوب شده است .

بنفشه ، همان دختري كه كه در كنارش مشسته بود ، وقتي نگاه تيز پسرها را به سوي ياس و او را معذب ديد گفت : دوست داري بريم بيرون و كمي قدم بزنيم ؟

كلاس بعدي ساعت يازده و نيم آغاز مي شد و تا آن موقع زمان بسياري باقي مانده بود . ياس به هيچ وجه دوست نداشت كه دو ساعت تمام در اين كلاس بنشيد و باعث سرگرمي ديگران باشد ،براي همين با خوشحالي از پيشنهاد بنفشه استقبال كرد و گفت : فكر خوبيه .

و هر دو از زير نگاه هاي سايرين گذشتند و از كلاس خارج شدند . در حيني كه در راهرو گام برمي داشتند ياس پرسيد : راستي اسم تو چيه ؟

- بنفشه و در ضمن از آشايي با تو خوشوقتم .

ياس گفت : من هم مين طور .

و هر دو لبخند زدند . بنفشه پرسيد : صبحانه خوردي ؟

ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : ديشب تا دير وقت بيدار بودم و صب خواب موندم و ي ؟

-        مادرم منو بيدار كرد اما من از روي تبلي پا نشدم كه صبحانه بخورم . اگر موافقي بريم بوفه .

ياس موافقت كرد و هر دو به بوفه رفتد . چاي  كي گرفتند و در گوشه ايدن ،پشت ميزي در مقابل هم نشستند . بنفشه نگاهي از سر تسين به او انداخت و گفت : تو فوق العاده اي ياس ، حتي دختراي لاس هم با ديدن تو به وجد آمدند .

ياس تبسمي كرد و با نگراني پنهاني گفت : من از پسرا مي ترسم . اونا دوست دارن هميشه يه موضعي باشه ه سرگرمش بكنه . تو فكر مي كني پسرا مثل دختر ها عاشق مي شوند ؟

-        البته كه عاشق مي شوند . اونا هم قلب و احساس دارند .

-        ولي اغلب اوقات قلب و احساس دختر ها را به بازي مي گيرند .

-        اگر عشقشون واقعي باشه تا سر حد مر به دختر مورد علاقه شون وفادار مي مونن . به نظر من يه پسر اگه حقيقتا عاشق باشد خيلي بشتر از يك دختر قدر عشقش را مي داند . ما دختر ها خيلي زود عاشق يكي مي شيم و خيلي زودم اونم فراموش مي كنيم .

-        نمي دونم ، شايد حق با تو باشد .

-        تو تجربه ي تلخي از عشق داشتي ؟

-        نه ، من هيچ وقت عاشق نشدم ، به همين دليل با روحيات پسر ها واقف نيستم و نمي شناسمشون . من از عشق فقط اون چيز هايي را مي دونم كه در كتاب ها خواندم .

در همين حين حين چشمش به حلقه اي كه در دست بنفشه  بود افتاد و پرسيد : هي دختر تو چندسالته ؟كي قراره ازدواج كنين ؟

 

-  نورده سال .

-  نوزده سال ؟

-  خوب آره مگه تو چندسالته ؟

-  منم نوزده سالمه.

-  پس چرا اين طوري سوال كردي كه چند سالمه ؟ از چي تعجب كردي ؟

-  ازدواج كردي ؟

بنفشه نگاهي به حلقه اش كه توجه او را به خود جلب كرده بود انداخت و لبخندي زد و گفت : آها ، اينو مي گي ؟ راستش هنوز ازدواج نكرده ام . ، ولي پسر داييم نامزدمه .

ياس با هيجان پرسيد : خيلي دوستش داري ؟

-        چي داري مي گي دختر ؟ براش جون مي دم . بهنام همه ي زندگي منه .

-        اونم عاشقته ؟

-        به همون اندازه كه من مي پرستمش . ما از بچگي عاشق هم بوديم .

ياس كه از لحن صميمي و بي ريا ي او خوشش آمده بود پرسيد :كي قراره ازدواج كنين .

-        تابستون سال ديگه ، وقتي در بهنام تمام شد .

-        دانشجوئه؟

-        آراه ! توي دانشگاه خودمون درس مي خونه.

-        چه خوب ! پس هر روز همديگر را مي بينين .

-        قبل از اين هم هر روز همديگر رو مي ديديم . بهنام پسر سرزنده و شاديه . آدمو به وجد مي آره .

-        خوش به حالت كه يكي رو داري تا تويزندگي دلگرمت كنه .

-        چرا اين حرفو مي زني ياس ؟ مگه تو كمبودي داري ؟

-        فكر مي كنم كه اين طور باشه . مدتهاست كه اين كمبود را حس مي كنم . كمبود يه دوست خوب ، يه هم صحبت ، كسي كه حرفامو گوش كنه و دلداريم بده .

بنفشه با تعجب به او نگريست . او دختر شاد و بي غمي به نظر مي آمد .

-        پدر و مادرت چي ؟ هيچ وقت با مادرت درد دل نمي كني ؟

ياس سرش را به زير انداخت و در حالي كه چهره اش به تدري غمگين مي شد به فكر فرو رفت . بنفشه با كنجكاوي به او چشم دوخت و منتظر ماند . پس از مدت كوتاهي ياس قطره اشكي را كه روي گونه اش افتاده بود ، پاك كرد و سعي كرد مانع فرو ريختن اشكهايش شود . سر بلند كرد ، اما با ديدن پسري كه چند ميز آن طرف تر نشسته و به او چشم دوخته بود گفت : بهتر است بريم بيرون ، اين لعنتيا اعصاب برام نمي گذارند .

بنفشه بدون هيچ مخالفتي از جا برخاست و از بوفه خارج شدند . يك ربع استراحت بين دو ساهت درسي به پايان رسيده بود و سالنها خلوت تر از يك ربع پيش بودند . به حياط رفتند و به جاي آرامي در زير درختان پناه بردند. روي نيمكتي نشستند و بنفشه كه حس كنجكاوي اش تحريك شده بود گفت : اگه بپرسم چرا گريه مي كردي فضولي نكرده ام ؟

ياس آرام و محزون جواب داد : به خاطر پدر و مادرم .

بنفشه با تعجب پرسيد : اونا با هم اختلاف دارند ؟ يا از هم جدا شدند؟

ياس به علامت منفي سر تكان داد و با اندوي بي پايان گفت:من هردوشون را از دست دادم .

بنفشه متعجب تر از پيش به او چشم دوخت و با لحني بهت آلود پرسيد : از دست دادي ؟ يعني ..... يعني هردويشان فوت كرده اند ؟

ياس چشمانش را روي هم گذاشت و ، اما تلاشش براي خودداري بي فايده بود و دو چشمه سيل آسا ، گونه هايش را خيس كردند. تنهايي دردي است كه هميشه از آن واهمه دارد و رنج مي برد و يافتن يك هم صحبت خوب پس از مدتهاي مديد تحمل تنهايي ، آدم را بي اختيار به گشودن سفره ي دل و درد دل كردن وا مي دارد . بنفشه به علامت همدردي دستهايش را روي شانه هاي او گذاشت و گفت :متاسفم ياس . واقعا متاسفم . من وقتي خيلي بچه بودم پدرم را از دست دادم  هميشه فكر مي كردم من و مادرم خيلي تنهاييم .ام تو.... تو....

او را در آغوش گرفت و موهايش را نوازش كرد . ياس كه آغوشي امن و مهربان براي پناه بردن و سنگ صبوري دلسوز براي درد دل كردن يافته بود مثل كودكي كه به آغوش مادر پناه مي برد خودش را سخت به او چسباند و زمزمه كرد :

-        تنهايي خيلي بده . هر كس منو مي بينه فكر مي كنه با شادترين و بي غم ترين دختر دنيا روبه رو شده، اما نمي دونه من از همه ي دنيا تنهاتر و بي كس ترم .

-        تو خواهر و برادي نداري ؟

او به علامت منفي سر تكان داد و آهي كشيد .

-        هردوشونو با هم از دست دادي ياس ؟

-        مادرمو وقتي دوازده ساله بودم از دست دادم و سه سال بعد هم پدرمو .

بنفشه لا تاثر پرسيد چرا ؟

ياس كه از ياد آوري خاطرات گذشته ، قلبش به شدت فشرده مي شد با لحني تبدار و غم آلود گفت : مادرم بيماري قلبي داشت و پدر در يه سانحه ي هوايي كشته شد . خلبان بود .

سپس سرش را از روي شانه هاي او برداشت و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخت و گفت : معذرت مي خواهم بنفشه ، نمي دونم چرا با اين حرف ها تو را ناراحت مي كنم .

بنفشه دستش را روي دست او گذاشت و گفت : از امروز هر وقت دلت گرفت بايد با من درد دل كني.

ياس در ميان گريه لبخندي زد و گفت : تو خيلي خوبي .

بنفشه پرسيد : مي ري سر خاكشون ؟

-        از وقتي كه آمدم تهران نتوانسته ام اين كار رو بكنم .

-        مگه تو قبلا كجا زندگي مي كردي ؟

-        شيراز . اونجا به دنيا آمدم ، پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شده بودند و بعد از ازدواج  تصميم گرفته بودند همون جا زندگي كنن . هر دو عاشق شيراز بودند ، مثل من .

-        به خاطر ادامه تحصيل به تهران آمدي ؟

-        نه . شش ماه پيش با يك استاد خوشنويسي مكاتبه كردم و اون با ديدن نمونه كارام ، منو پذيرفت . بعد از تعطيلات عيد آمدم تهران تا در يه دوره تكميلي شيش ماهه شركت كنم . خب از قضا دانشگاه هم همين جا قبول شدم .

بنفشه با هيجان گفت : چقدر خوب پس تو يه خطاطي ؟ الآن كجا زندگي مي كني ؟

-        نزديك آموزشگاه يه آپارتمان اجاره كرده ام .

-        وقتي شيراز بودي كجا زندگي مي كردي ؟ پيش كي بودي ؟

-        خونه ي خودمون . سرايدار و خانواده اش اونجا زندگي مي كنن. تا قبل از اومدنم به تهران خيلي هوامو داشتند . بهجت خانم و شوهرش آدماي مهربون و بي نظيري ان.

-        اينجا دوستي نداري ؟

-        نه . من غير از آموزشگاه جاي ديگري نمي روم . اهل پارك رفتن و تفريحات متفرقه هم نيستم . يعني تنهايي حالشو ندارم . اصولا با پسرا دمخور نمي شم . توي آموزشگاه دو تا دختر ديگه هم دوره ي من بودن كه از شون خوشم نمي آمد و واسه همين هميشه تنها بودم .

-        عوضش از امروز بايد روي من حساب كني .

ياس لبخندي مهربان به لب آورد و در نهايت صداقت گفت : دوستت دارم بنفشه .

او نيز تبسمي كرد و گفت : من هم همين طور .

در همين لحظه بهرام را ديد كه به سويشان مي آمد . بريش دست تكان داد و به ساي گفت : بهرامه پسر داييم.

ياس با ديدن او آهي از حيرت كشيد و زير لب گفت : خداي من !

همان پسري بود كه امروز صبح با او برخورد كرده بود . بهرام به آننان نزديك شد و به اعتراض گفت :كجايي بنفشه ؟ دانشگاهو زير پا گذاشتم .

بنفشه لبخندي زد و سپس با اشاره به ياس گفت : اين ياسه دوست جديد من .

و رو به دختر گفت :اين هم بهرام پسردايي و برادر نامزدم .

-  خوشوقتم.

بهرام نيز همين پاسخ را داد و به بنفشه گفت : ما قبلا همديگر را ديديم .

-        ديدين ؟ كجا ؟

ياس سر به زمين انداخت وگفت : من امروز صبح براي آمدن به كلاس عجله داشتم و به خاطر سرعت زياد با ايشون برخورد كردم . و با شرمساري گفت : بازم معذرت مي خواهم .

بهرام با تبسمي گفت : فراموشش كنين . و رو به بنفشه افزود :بهنام امروز نمياد دانشكده . حال يكي از دوستانش خوب نبود مجبور شد بره بيمارستان . گفت به تو بگم ظهر مياد خونه تون .

بنفشه گفت : تو چي ؟ تو نمي آيي ؟

بهرام به عالمت منفي سر تكان داد و گفت : كار دارم .

-        كار بهانه است . تو تنهايي رو به همه چيز ترجيح مي دي .

-        تو هم مثل عمه حرف مي زني .خوب براي اين كه دخترشم . به هر حال ممنونم كه پيغام بهنامو دادي .

-        خواهش مي كنم . خب با من كاري نداري ؟

-        نه متشكرم .

بهرام از هردوي آنان خداحافظي كرد و از آنجا دور شد آن دو دوباره روي نيمكت نشستند و بنفشه از ياسكه با نگاه بهرام را بدرقه مي كرد پرسيد : به چي فكر مي كني ؟

ياس با حالتي گنگ گفت : اون يه جوريه مگه نه ؟

بنفشه با تبسمي گفت : هر كي كه اونو مي بينه در همون نگاه اول مي فهمه كه انو يه جوريه .

ياس با كنجكاوي پرسيد :چرا ؟

-        نمي دونم ياس . بهرام خيلي عجيبه ، درك و روحياتش خيلي سخته ،يه جور دوگانگي محسوس در اون ديده مي شه . غرور و بلند پروازي اش حد و نهايتي ندارن . در حالي كه با دوستاي پسرش گرم و خودمونيه ، اما به همون اندازه در بر خورد با دخترا محتاطه . بدون شك اون جزو پنج پسر خوشگل و خوش تيپ دانشگاهه و حتي شايد بهترينشون باشه ، ولي هيچ وقت خودشو درگير مسائل عاطفي نمي كنه . بيشتر دخترا آرزو دارند كه او حتي يك لبخند به آنان بزند . اما به نظر مياد كه بهرام در مورد اين مسائل يه كوه عظيم يخه . بهنام مي گه توي دانشگاه از اعتبار و محبوبيت ويژه اي برخورداره و همه استادا هواشو دارن . اگر چه درسش عاليه اما اگه اين طور نبود بهش نمره مي دادند . ميگه اين فكر كه استاداي دختردارشون آرزو دارن بهرام دامادشون بشه نمي تونه فكر غلطي باشه . اما بهرام هر وقت كه بحث عشق و ازدواج پيش مياد ميگه دنبال يك چيز متفاوت ميگرده ، دختري كه با همه فرق داشته باشه .گاهي اوقات فكر مي كنم كه با اين همه سختگيري ، تا آخر عمرش مجرد مي ماند . احساس مي كنم كه در عين برخورداري از يه زندگي پر جنب و جوش و شلوغ ، از تنهايي رنج مي برد . شايدم ظرفيت درك دوستاش و حتي بهنام اونقدر نيست كه بتونن اون و حرفهاش رو بفهمن. با مادرش خيلي صميمي بود . رابطه ي مادر و فرزندي اونا بين تمامي كساني كه مي شناختنشون شهره بود، اما از پنج سال پيش كه زن دايي فوت كرد ، بهرام خيلي تنها شده . در ظاهر پدرش و بهنام هستند ، ولي در اكثر مواقع اين طور نيست . با پدرش رابطه ي خوبي ندارد . دايي مهندس نفته و جنوب كار مي كنه ، هر دو سه ماهي يه بار مياد تهران و بهرام از اين بابت هميشه گله داره .

-        با بهنام چي ؟ رابطه اش با اون چه طوره ؟

-        اونا برادراي خوب ان ، اما دوستاي خوبي نيستن . بهرام هيچ وقت با كسي درد دل نمي كنه . گفتم كه دنبال يه چيز منحصر به فرد مي گرده .

سپس با كشف موضوعي به او نگريست و ادامه داد :

-        احساس مي كنم تو هم شبيه اوني . توي تنهايي چي هست ياس ؟ من اگه جاي تو بودم هيچ وقت نمي تونستم شش ماه تموم تنها باشم و حرفامو به كسي نزنم . حتما يكيو پيدا مي كردم و از مصاحبت با او لذت مي بردم . من هيچ وقت طاقت تنهايي رو ندارم .

-        اما من با هر كسي نمي جوشم . معتقدم نگاه طرف بايد شيرين باشه و به دل بشينه تا راه واسه باز كردن سفره ي دل هموار بشه .

نگاه با محبتي به بنفشه كرد و افزود : دقيقا يكي مثل تو ....

بنفشه تبسمي كرد و گفت : خوشحالم كه تونستم دل يه آدم مشكل پسند رو به دست بيارم .

ياس هم خنديد و دستش را به دستش را به شانه ي او زد و گفت : خودتو دست كم نگير دختر . تو خيلي ناز و خانمي .

و بنفشه چشمكي زد و گفت : مي دونم بهنامم همينو مي گه .

دقايقي تا ساعت يازده و نيم باقي مانده بود . كه براي حضور در كلاس زبان به اتاق شش رفتند . بار ديگر نگاه ها به سوي ياس چرخيد و او كه از اين نگاه هاي حريص متنفر بود باز هم انتهاي كلاس را براي نشستن برگزيد . وقتي جا به جا شدند ، بنفشه با آرنج به پهلويش زد و گفت : تخته رو ببين .

ياس به رو به رو نگاه كرد . در گوشه بالايي سمت چپ تخته ، چند شاخه گل ياس نقاشي شده و زير آن با حروف انگليسي نوشته شده بود " ياس ". بنفشه به او لبخندي زد و گفت : مي بيني بعضيا چه كارايي مي كنن ؟ فكر مي كنم تو هم مثل بهرام توي دانشگاه محبوب بشي . خوش به حالت دختر.

ياس با پوزخندي گفت :من از اين جور زندگي كردن متنفرم . دلم مي خواد كسي كاري به كارم نداشته باشه . هميشه سعي مي كنم سر و وضع ساده اي داشته باشم ، اما باز كساني هستند كه اذيتم مي كنند .

-        تو در نهايت سادگي شورانگيزي ياس  . بهشون حق بده .

-        من تنهايي را به دنياي شلوغ و پر جذبه ترجيح مي دم .

بنفشه سعي داشت به نحوي او را از دنياي تنهايي اش بيرون بكشد ، اما با ورود استاد به كلاس ، بحثشان نا تمام ماند . پس از پايان كلاس و خداحافظي از بنفشه ، در راه بازگشت به خانه به اين موضوع مي انديشيد كه اين دختر ، امروز چقدر به او آرامش داده بود ، هرگز در مورد زندگي اش با كسي صحبت نكرده بود ، اما امروز در برابر بنفشه مهر خاموشي چهار ساله را از روي لبانش برداشته و حرفاي دلش را با او درميان گذاشته بود .امروز عقده هاي چهار ساله اش سر باز كرده و براي اولين بار پس از مدت ها غير از مواقع تنهايي اش در حضور فردي گريسته بود . در اين دختر چيزي وجود داشت كه ياس را به سوي او مي كشيد . يك دنيا مهرباني و بي ريايي . احساس مي كرد در طول همين يك روز آشنايي عاشقش شده و اكنون دوستي يافته است كه پس از اين مي تواند به او تكيه كند و از بار تنهايي اش بكاهد .

صبح روز بعد همين كه به مقابل در ورودي دانشگاه رسيد ، با بنفشه مواجه شد كه داشت از اتومبيلي پياده مي شد و او را صدا مي كرد . برايش دست تكان داد و بنفشه نيز با تكذا همين كار به سويش آمد. دستش را فشرد و بوسه از گونه اش برداشت و گفت : به همين زودي دلم برات تنگ شده ياس .

ياس متاثر از مهرباني او لبخندي زد و گفت :منم همين طور عزيزم .

سپس به جواني كه به آنها نزديك شد و بنفشه از اتومبيل او پياده شده بود سلام كرد . جوان پاسخ سلامش را داد و گفت و بنفشه با اشاره اي به او گفت : بهنام نامزدم.

و رو به بهنام گفت : اينم ياسه.

بهنام با هيجان وافري كه از ديدن دوست نامزدش در او ايجاد شده بود گفت : خيلي مشتاق بودم كه شما رو ببينم . بنفشه از ديروز از وقتي كه آمده خونه فقط از شما حرف مي زنه .

-        من لايق اين همه محبت نيستم . بنفشه خيلي به من لطف دارد .

-        مطمئنم كه لياقتشو دارين ، چون بنفشه اونقدر كه از شما حرف زد از من حرف نمي زنه .

بنفشه با اعتراض اخم هايش را در هم كرد و گفت : خيلي قدرنشناسي بهنام .

ياس در همايت از دوستش به بهنام گفت : شايد بنفشه جلوي رويتان از شما تعريف نكنه ، اما ديروز كلي از خوبياتون برام حرف زد .

-        من يار مهربونم و وفادار خودمو خيلي خوب مي شناسم .

در همين لحظه اتومبيل ديگري در مقابل آنها توقف كرد و لحظاتي بعد بهرام از آن پياده شد . محكم و مغرور .

صلابت يك مرد را مي شد به وضوح در سر تا پاي او ديد . انگار او همان مردي نبود كه بنفشه از تنهايي و مخصوص بودنش حرف مي زد . از آن دسته پسرهاي شلوغ و شاد با روحيات خاص پسرانه به نظر مي رسيد و تنها در عمق چشمانش مي شد رازي نهفته را حس كرد و همين چشمان اسرارآميز ، او را دوست داشتني تر و گيرا تر نشان مي داد . شايد هم رازش همان عنصر تنهايي بود و شايد چيزي ديگر . با ديدن آن سه به سويشان آمد . سلام كرد و صبح به خيري  گفت و بعد خيلي زود از جمعشان دور شد .

بهنام نفس عيقي كشيد و گفت : اون هيچ وقت عوض نمي شه . خيلي مغروره . هيچ كس قادر نيست آرومش كنه، هيچ كس .

وسرش را به علامت تاسف تكان داد و همراه بنفشه و ياس پاي به درون دانشگاه گذاشت .

ياس و بنفشه آن روز فقط دو ساعت كلاس درس داشتند و وقتي در ساعت نه و نيم   كلاسشان تمام شد ، ياس از بنفشه پرسيد : امروز صبحونه خوردي يا نه؟

بنفشه به علامت منفي سر تكان داد و او دوباره گفت : پس مي تونم تو رو به صرف يه صبحونه كامل به آپارتمانم دعوت كنم ؟

بنفشه كه از شدت خوشحاليچشمانش برق مي زد گفت : البته .

اما خيلي زود به ياد قرارش با مادرش افتاد و گفت : ولي ياس به مادرم گفته ام كه امروز براي نهار تو رو مي برم خونه . خيلي مشتاقه با تو آشنا بشه .

ياس لبخندي زد و گفت : خب اول مي ريم خونه ي من و با هم صبحانه مي خوريم ، نزديك ظهر هم مي رويم خونه ي شما . چه طوره ؟

بنفشه كه هيجان لحظات قبل دوباره به سراغش آمده بود بدون تامل گفت : عاليه چون خيلي دوست دارم خطاطي ها تو ببينم .

آپارتمان ياس در طبقه ي دوم از يك واحد مسكوني سه طبقه واقع بود . وقتي در را گشود و هر دو وارد خانه شدند ، بنفشه متعجب و هيجان زده از آن چه مي ديد گفت : خداي من ! اينجا چه قدر قشنگه .

تمام ديواره با كاغذ ديواري هايي كه نقش گل ياس داشتند و زمينه اي به رن آبي ملايم و آسماني پوشانده بودند . روكش كاناپه مخملي و كنار شومينه ياس رنگ بود . ملحفه روي تختخواب كه دركنار پنجره و رو به آفتاب قرار داده شده بود ياسي بود . چهار عدد صندلي و ميزي كه در وسط اتاق نشيمن قرار داشتند ياسي رنگ بودند . قفسه هاي كتابخانه ، كابينتهاي آشپز خانه ، ميز نهار خوري و صندلي هايش و حتي ميز تحرير و چراغ مطالعه نيز ياسي رنگ بودند . حتي بوي ياس نيز در فضاي خانه پرا كنده بود . همان رايحه ي دلپذير ادكلني كه ياس خود هم از آن استفاده مي كرد . قاب عكسي هم كه تصوير پدر و مادر ياس در آن به چشم مي خورد و روي ميز كنار تخت قرار داده شده بود ، به رنگ ياس بنفش بود . از همه مهم تر اين كه سر تا سر آپارتمان پر بود از انواع گلهاي مختلف . يك تابلوي نقاشي بزرگ در ديوار بالاي تخت و چند تابلوي خط كه به نظر مي رسيد كار خود ياس باشد در نقاط مختلف نصب شده بوند . از اتاق خواب گذشت و قدم به بالكن گذاشت . ياس همچنان به پيشخوان آشپزخانه تكيه داده بود و او را تماشا مي كرد كه چگونه به وجد آمده بود. در دو سوي بالكن بوته هاي ياس سرارسر ديوار ها را پوشانده بودند كه البته در اين فصل ازسال گلي به شاخه نداشتند. ميز و صندلي هايي كه در بالكن قرار داده شده بودند مثل ساير اجزا و لوازم آپارتمان ياس رنگ بودند . بنفشه به نرده هاي بالكن تكيه داد و به پاركي كه در برابر چشمش بود نگاه كرد . از اينجا انگار طبيعت نيز زيبا تر از هميشه به نظر مي رسيد . دقايقي چند به درختاني كه كم كم رنگ پاييزي به خود مي گرفتند نگاه كرد و سپس به پشت سر برگشت . ياس همچنان در جاي اولش ايستاده بود و سرش  از ميان گل و برگ و بوته هاي گلدانهايش ديده مي شد . به سوي او رفت و با همان هيجان اوليه گفت : ياس اينجا چقدر لطيفه . چقدر شاعرانه است . تو معركه اي دختر . معركه اي .

ياس لبخندي زد و همان طور كه به سوي آشپزخانه مي رفت پرسيد : گرسنه نيستي ؟بنفشه نفس عميقي كشيد . رايحه ي ملايم فضاي آپارتمان او را سر ذوق آورده بود. گفت : گرسنگي رو به كلي از ياد بده بودم .

و شروع به خواندن اشعار تابلو هاي خوشنويسي كرد . ياس مشغول دم كردن چاي بود كه بنفشه از اتاق خواب به او نگريست و پرسيد : ياس اين اشعار رو از كجا آورده اي ؟

- شعراي خودمه .

بنفشه مبهوت تر از پيش پرسيد: شعرهاي خودته ؟ با من شوخي مي كني ؟

او به علامت منفي سر جنباند و گفت : نه عزيزم چرا بايد شوخي كنم؟

بنفشه سري از روي تحسين جنباند و گفت : تو منحصر به فردي . تو نابغه اي ياس .

و بعد در حالي كه منظره  تابلوي نقاشي ، او را به خود جذب كرده بود پرسي : نقاشي هم مي كني ؟

- نه . متاسفانه استعدادشو ندارم .

بنفشه در گوشهپاييني سمت چپ تابلو امضايي ديد و پرسيد :

-        ياس مينا كيه ؟

-        مادرم.

-        اون اين تابلو را كشيده ؟

منظره اي از يك باغ سر سبز بود كه دختر بچه اي سوار بر تاب شده بود و مرديجوان از پشت سر او را هل مي داد . دخترك با شادي كودكانه اي مي خنديد و مرد محو تماشاي او بود .

ياس با لحني محزون گفت : آره

بنفشه كه تحت تاثير قرار گرفته بود با اشاره به دخترك گفت : اين تويي ؟

-        آراه .

-        واينم پدرته ؟

-        آره .

بنفشه دستهايش را در هم گره كرد و غرق تماشاي تابلو شد و گفت : خيلي قشنگه خيلي حرف ها با آدم مي زنه .

ياس از آشپز خانه بيرون آمد. بين ورق هاي كتابي كه روي ميز مطالعه قرار داشت ، عكسي را بيرون كشيد و آن را به بنفشه داد . تصوير حقيقي همان تابلو در عكس ديده مي شد . ياس كودكانه مي خنديد و پدر چشم به او دوخته بود . بنفشه براي مدت كوتهاي به مقايسه بين عكس و تابلو پرداخت و سپس گفت :

-        مادرت هنرمند بزرگي بوده ، كارش با ظرافت خاصي انجام گرفته بود ، به گيرايي و جذابيت خود عكس .

به ياس نگاه كرد . دو حلقه شفاف اشك در چشمان او موج مي زد . دستش را گرفت و پرسيد : ناراحتت كردم ؟

ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : نه ، نه فقط يه لحظه احساس دلتنگي كردم .

-        معذرت مي خوام .

-        اين چه حرفيه عزيزم ؟ گفتم كه طوري نشدم .

وسپس در حالي كه تظاهر به شادي و بي خيالي مي كرد با لحن معترضي گفت : به جهنم كه تو گرسنه نيستي ، اما من دارم هلاك مي شم .

بنفشه خنديد و گفت : اتفاقا خيلي هم گرسنه ام .

عكس را روي ميز گذاشت و در پي او به آشپزخان رفت . ياس صبحانه مفصلي ترتيب داد و هر دو با اشتهاي فروان شروع به خوردن كردند . در همان حين بنفشه پرسيد : چه مدته كه شعر مي گي ؟

-        دو سالي مي شه ، البته نه هميشه . هر وقت كه اون حس خاص به من دست بده.

-        اين آپارتمان چي همش كار خودته ؟

-        وقتي اينجا رو ديدم خيلي كثيف بود ، اما عاشق بالكن اش شده بودم . به خاطر همين اجاره اش كردم . به صاحبخونه گفتم كه خودم آپارتمانو مرتب مي كنم و اونم با خوشحالي قبول كرد . اول از همه سفارش كاغذ ديواري دادم . بعد گشتم دنبال ميز و صندلي و اين جور چيز ها . اين كاناپه رو از شيراز آوردم . وقتي بچه بودم موقع تماشاي تلوزيون روي اين كاناپه دراز مي كشيدم و مامان موهامو نوازش مي كرد . به كابينتها اشاره كرد و گفت : اينارو خودم رنگ كردم . همين طور نرده هاي بالكن رو . غير حرفه اي به نظر مياد نه ؟

-        اصلا . كارت خيلي تميزه . گلدونا چي ؟

-        دو سه تاشونو از شيراز آورده ام و بقيه رم اينجا خريدم . شمعداني و عروس را نشان داد و گفت: چندتايي شم خودم كاشتم . هميشه از باغباني لذت مي برم ، روح آدمو صيقل مي ده .

-        عوضش ما يه باغچه ي بزرگ داريم كه نه من بهش توجه مي كنم نه مامان .

ياس با هيجان پرسيد : يه باغچه ي بزرگ ؟ مي سپريش دست من ؟

-        توش بنفشه هم مي كاري ؟

ياس با خوشحالي مخصوصي گفت : البته قربان ، مي خوام يه بهشت كوچولو درست كنم . بنفشه لبخندي زد و گفت :تو خيلي لطيفي . خيليشاعرانه زندگي مي كني ياس . از اون زندگيا كه هنرمندا واسه خودشون دست و پا مي كنن . سرزنده و شاداب. با ذوق و پر احساس .

و چشمكي زد و افزود : بهت حسوديم مي شه .

ياس با نگاهي پر سپاس گفت : تو خيلي تحويلم مي گيري بنفشه .

-        بقيه ي نوشته هاتو نشونم مي دي ؟

-        البته عزيزم .

-        شعراتو چي ؟ اونا رو مي تونم بخونم ؟

-        معلومه كه مي توني .

وبعد دوباره در فنجان ها چاي ريخت .  

پس از صرف صبحانه اي مفصل ، ياس دستخط هاي خوشنويسي و دفتر شعرش را در مقابل بنفشه گذاشت و او با اشتياق و هيجان محو تماشا و خواندن اشعا شد و چند بار از سوز و سروده هاي ياس به گريه افتاد و حس كرد كه او چقدر در زندگي اش تنها بوده كه اين گونه با سوز و گداز از هجر و غربت حرف زده است . ظاهر اين  دختر شاداب و بي غم و لبريز از نشاط بود ، اما در وراي ظاهرش ، دنيايي از تنهايي و بي پناهي نهفته شده بود ، با اين حال دختر مقاوم و پر تلاشي بود كه اميد به آينده و كوشش براي دستيابي به اهداف در چشمانش موج مي زد. از زندگي شاعرانه و دنياي كوچك او خوشش آمده بود. در دل تصميم گرفت كه از اين پس كمي در تنهايي هايش شريك شود.

وقتي براي رفتن به خانه ي بنفشه آماده مي شدند، فكري از ذهن ياس در گذشت . تابلوي ديگري از كمدش بيرون كشيد و بنفشه را كه مشغول شانه كردن موهايش بود را صدا كرد . او نگاهش كرد و گفت : جونم .

ياس به سويش رفت و گفت : اين آخرين كارمه . چند روز پيش قابش گرفتم . ديدم اگه بخوام اين بزنم به ديوار ، خونه خيلي شلوغ مي شه ، واسه همين گذاشتمش كنار ، اما حالا دوست دارم بدمش به تو . بنفشه با تعجب نگاهش كرد و گفت : ياس !

او همان طوركه تابلو را به سويش مي گرفت گفت : به مناسبت آعاز دوستيمون . به خاطر اين كه تو وارد دنياي من شدي و من صاحب يه دوست خوب و مهربان شدم.

بنفشه با خوشحالي تابلو را گرفت و گونه اش را بوسيد و گفت : ممنونم ياس .

ياس لبخندي زد و گفت : هيچ وقت منو تنها نذار بنفشه ، خواهش مي كنم.

بنفشه دستي به شانه اش زد و گفت : قسم مي خورم . بي نهايت دوستت دارم .

وياس با دنيايي عشق و محبت نگاه پر سپاسش را به او دوخت .

ليلا مادر بنفشه با رويي خوش از ياس استقبال و از ديدار او اظهار خوشوقتي كرد . در طي يك روز بنفشه به قدري از او تعريف كرده بود كه ليلا نديده عاشق اين دختر جذاب كه حالا مطابق تعريف بنفشه در نظر او نيز دختري ظريف و مهربان و روياي مي آمد ، شده بود.


نظرات شما عزیزان:

آرزو
ساعت14:46---25 تير 1392
من کامل این رمان و تازگی ها خوندم خیییییییییییییییییلی قشنگه

نفس.و
ساعت12:13---23 ارديبهشت 1392
عاشقققققققققققششششششششش شدم

zahra
ساعت20:21---28 اسفند 1391
عالیه بقیشو هم بزار: X

مهسا
ساعت10:24---10 بهمن 1391
خیلی قشنگه
ادامه شو هم بزار...


اسرا
ساعت13:45---24 دی 1391
ممنونم از داستان قشنگت منو به وجداورد بقیشم بنویس لطفا

ghazal
ساعت19:36---20 دی 1391
ghashangeeeeeeeeeeee

ساجده
ساعت10:15---20 دی 1391
مرسی قشنگ بود.پس بقیه کوووو نفس؟

آرمیتا
ساعت22:07---11 دی 1391
قشنگه لطفا بقیشو بذارین

عسل
ساعت16:13---17 آبان 1391
عزیزم قشنگه ولی چرا بقیش رو نمینویسی؟};-};-};-

جو جو
ساعت0:26---24 شهريور 1391
عالی بود مرسی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت 21:37 توسط نفس |